پشت شیشهی ویترین مغازه از مشمای نازکی که من را با آن پوشانده بودند؛ به بیرون زل زده بودم. گاه خانمی میآمد. گاه آقایی میرفت. محتویات خریدها با هم تفاوت داشت. برخی انواع گوشت، مرغ و ماهی میخریدند. برخی ترکیبی از یک یا دوتای آنها. بعضی نیز مقدار ناچیزی از یکی. در این میان افرادی هم بودند که دست خالی میآمدند و زمانیکه از قیمتمان آگاه میشدند؛ عطایمان را بر لقایمان بخشیده؛ مجدد دست خالی بر میگشتند.
بالاخره نوبت من شد. آقایی با پیراهن سرمهای و قدی متوسط وارد مغازه شد. با مرد فروشنده خوش و بش کرد. من را خرید. از مشمای نایلونی بیرون آمدم. قدری هوای تازه خوردم. خواستم به بدن مچاله شدهام کش و قوسی بدهم که آقای فروشنده با کارد تیزش افتاد به جان پوست بدنم. اول پوستم را کند. لخت و عور شدم. بعد به هشت تکه تقسیمم کرد. (بال، گردن و باسنم کوچک بود. ارزش خرد کردن نداشت.) مشمایی آورد. بدن تکه پارهام را داخل کیسه ریخت و تحویل مشتری داد. در بازگشت به منزل، سوار اتوبوس شدیم. رادیو مصاحبهی پزشکی را در خصوص فواید و مضرات مرغ پخش میکرد.
مردم باید کم مرغ مصرف هورمون به جا پروتیین گیاهی جایگزین مناسب…..
اتوبوس به ایستگاه رسید. پیاده شدیم.
همراه آن مرد وارد منزلش شدم. به مجرد آنکه خانم خانه من را دید؛ صدای داد و بیدادش بلند شد. میگفت مگر واجب بوده در این گرانی و اوضاع اقتصادی مرغ بخرد؟ و بعد ادامه داد که غذای سادهای درست میکرده. آقا هم میگفت چارهای نداشته. میخواسته جلوی دوستش که برای اولین بار آنجا میآیند خجالت نکشد.
راستش را بخواهید از مرغ بودنم شرمسار شدم. قطعا وجود من باعث به راه افتادن آن جنجال شده بود.
ران، سینه و سایر محتویاتم را در ظرفی انداخت. غرغرکنان. آب سرد را روی بدنم ریخت. گرما تنم را رها کرد. سپس تمام تکههایم را داخل آبکش گذاشت. آب از گردن، سینه و رانهایم میچکید.
کم کم خشک شدم. در قابلمه مشغول پختن بودم که صدای خانم خانه هواسم را متوجه خودش کرد. به پسرش میگفت تا مهمانها مرغ برنداشتند نباید دست بزند. تاکید کرد اگر هواسش نباشد وای بحالش. شاید باورتان نشود اما دوست داشتم در قابلمه آنقدر میپختم تا آب شوم. تمام شوم. نباشم و این سخنان را نشنوم.
مهمانی آغاز شد. هر تکهام در ظرفی گذاشته شد. ظرفها به فواصل معین در مقابل مهمانها قرار گرفت.
هر کدام تکهای برداشتند. با صدای پسر صاحبخانه به یکباره همهی صداها قطع شد. با گریه میگفت چه کسی سینهام را برداشت؟
این ایده نوشتن را از شاهین کلانتری گرفتم