داستان
به عادت هر روز با صدای پرستار بیدار می شود.
۰۸:۳۰ میز صبحانه آماده شده. پدر بزرگ با صندلی چرخدار به پشت میز می رود. کمی نان و پنیر می خورد. چای را طبق عادت بلند هورت می کشد. پرستار مثل همیشه مشمئز می شود. اخم هایش را در هم می کشد. لقمه را کمی در دهان نگه می دارد و بعد یکجا قورت می دهد.
۰۹:۰۰ پدربزرگ با کمک پرستار به بالکن می رود. در طبقه ی دوم یک ساختمان قدیمی. مشرف به کوچه. پدربزرگ هر سال نزدیک عید آنجا می رود.
۰۹:۳۰ صدای وانت باغبان از ته کوچه پیرمرد را متوجه خودش می کند. “باغبونم. باغبون. باغچه بیل زن. گل هرس کن.”
۰۹:۳۱ صدا نزدیک تر می شود. پشت وانت پر شده از انواع گلهای رنگارنگ. گل رز، بنفشه، سنبل، شمعدانی، پامچال و….
درختچه های کاج و شمشاد….
۰۹:۳۳ پیرمرد، از پرستار می خواهد باغچه بیل زن را به خانه بیاورد تا حیاط را سروسامان دهد و گل کاری کند.
۱۰:۰۰ پرستار در آشپزخانه مشغول پخت ناهار است. پدربزرگ پرستار را صدا می کند.
– خدیجه. خدیجه.
خدیجه سریع خود را به پیرمرد می رساند.
– بله آقا. کارم داشتید؟
پیرمرد نگاهش را از خیابان بر می دارد. رو می کند به خدیجه.
– باغچه بیل زن کارش رو شروع کرد؟
– بله
– بهش بگو گل رز بیشتر بکاره. بچه ها گل رز دوست دارند. یه رز سفید به نیت طلعت. چندتا قرمز هم به نیت بچه ها.
میدونی که، بیان گل های رز رو ببینن خیلی خوشحال میشن.
– چشم آقا. بهش میگم. اگه اجازه بدید برم ناهار درست کنم.
– چای یادت نره. یکی واسه من. یکی واسه کارگر. کارش تموم شد پولش رو تمام و کمال بده. عیدی هم یادت نره. به یه امیدی اومده. عرق کارگر خشک نشده؛ حق الزحمه اش باید تو جیبش باشه.
– برم؟
پیرمرد سر را به نشانه ی تایید تکان می دهد.
۱۰:۱۲ پیرمرد رفت و آمد ها را همچنان در کنترل خود دارد. گربه سیاه ولگرد روی کاپوت ماشین می پرد و با یک پرش مجدد خود را به سقف ماشین می رساند و با یک خیز بلند روی چینه ی خانه ی روبرویی می رود. سمت گربه ای دیگر، که نشسته و حمام آفتاب می گیرد. گربه ها به جان هم می افتند. سر و صدایشان بلندتر به گوش پیرمرد می رسد. از روی چینه می افتند پائین و تا سر کوچه دنبال هم می کنند.
۱۰:۳۵ خدیجه با سینی چای و کمی نقل و کشمش وارد بالکن می شود. سینی را مقابل پیرمرد می گذارد.
– بفرمائید.
– ممنون. کار پیش رفته؟
– داره باغچه رو بیل میزنه.
-گل رز یادت نره بهش بگی.
– چشم. با من کاری ندارید؟
– اون چیزا که بهت گفتمو خریدی؟ میخوام امشب یه سبزی پلو با ماهی درست کنی؛ همه انگشتاشونو بخورن. عیدی بچه ها رو بگذار لای قرآن، اول سوره ی حمد. سفره ی هفت سین رو به قبله پهن کن. شیرینی و شکلات بزار تو دوتا ظرف که دست همه بهش برسه.
خدیجه حرف پدربزرگ را قطع می کند.
– چشم. چندبار گفتید هواسم هست. خیالتون راحت.
۱۲:۰۰ ناهار آماده می شود. خدیجه به حیاط می رود. باغبان مشغول کاشت گل ها است. سراسر حیاط بوی رز و شمعدانی می دهد.
۱۲:۳۰ صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسد. پیک موتوری رد می شود و پشت سرش چند تا ماشین دیگر. پیرزنی عصا به دست لنگ لنگان سمت مسجد می رود.
” طلعت دیر کرده. کلی کار داریم. شاید سر راه رفته مسجد نماز بخونه بعد بیاد. تا غروب که بچه ها میان باید همه چی روبه راه باشه. یکی نیست بگه حالا این چند ساعت آخر سالی رو دندون رو جیگر میگذاشتی زن. فردا صبح دوتایی میرفتیم زیارت اهل قبور. آخه ما که خودمون اهل قبوریم. امروز فردا راهی اون دیاریم.”
۱۲:۴۵ خدیجه وارد بالکن می شود.
– باغبون کارش تموم شد. پولش گرفت و رفت. اگه دستشویی ندارید؛ آب بیارم برای وضو؟
– حیاط قشنگ شد؟
– بله. بعد ناهار میبرمتون از نزدیک ببینید.
– طلعت نیومد؟ دیر کرده. نگرانشم.
– تا شما نماز بخونید و ناهارتون بخورید میاد.
– آب بیار بی زحمت.
۱۳:۰۰ ” السلام علیکم و رحمه الله و برکاته”
خدیجه ناهار را روی میز کناری می گذارد.
– بفرمائید. اینم ناهار. بخورید تا بریم حیاط.
– خدا خیرت بده بابا. از طلعت خبری نشد؟
– ناهارتون داره سرد میشه. بخورید زودتر.
۱۳:۰۵ در آشپزخانه خدیجه مشغول ناهار خوردن است. همش زیر لب غر می زند.
” هرچی بهش میگی فایده نداره. خسته شدم.”
۱۳:۳۰ خدیجه ظرف غذا را بر می دارد.
– بریم حیاط رو ببینید؟
– بریم. راستی کسی زنگ نزد؟
– نه.
۱۳:۴۰ پیرمرد وارد حیاط می شود. دور حوض با فواصل منظم پر شده از گلهای شمعدانی. خورشید در آب حوض بازی می کند. تو باغچه گلهای بنفشه با وزش باد به رقص در آمده اند. گل های رز قرمز جا به جا کاشته شدند و وسط آنها یک رز سفید خودنمایی می کند. عطر گلها همه جا پر شده.
– پیرمرد تحسینش را فرو می دهد. ای کاش تا هوا روشن بچه ها زودتر بیان حیاط رو ببینن.
– بریم داخل؟
– منو ببر بالا. میخوام تو بالکن بخوابم.
– هوا داره سرد میشه. همین پائین بخوابید.
– نه میخوام برم تو بالکن، وقتی بچه ها اومدن؛ زودتر از بالا ببینمشون. این طلعت خوش خیالم بست نشسته قبرستون انگار نه انگار من اینجا منتظرشم.
خدیجه زیر لب غر غر می کند. اگه بی بی و آقام الان زنده بودند مجبور نبودم این پیرمرد زپرتی تحمل کنم. اگه اون موقع که رضا اومد خواستگاریم آقام من داده بود بهش اینهمه سال مجرد نمی موندم که شب عیدی بخوام این پیرمرد زبون نفهم رو تحمل کنم. مقصر خودمم. مقصر منم. من که برای یه عشق جوونی، اینهمه سال عزب موندم.
– چی میگی خدیجه؟
– هیچی.
۱۴:۰۰ پیرمرد در بالکن روی ویلچر به خواب می رود. خدیجه رویش پتو می اندازد. تردد در کوچه کمتر شده. گه گاهی صدای ترقه بازی بچه ها سکوت را در هم می شکند.
” آخه پیرمرد چرا انقدر لجبازی؟ چرا حرف گوش نمیدی؟ نمیدونم شایدم حق داری. خدایا منو ببخش. عصبانی شدم یه چیزی گفتم.”
۱۴:۱۰ خدیجه مشغول جارو و نظافت می شود. سفره ی هفت سین را همان طور که پیرمرد گفت سمت قبله پهن می کند. ماهی سرخ می کند. صدای جلیز ولیز ماهی به گوش می رسد.
۱۶:۰۰ پیرمرد از خواب بیدار می شود. داخل کوچه مردم در حال برگشت به خانه هایشان هستند. یکی با بچه اش که تنگ ماهی بدست گرفته. آن یکی با جعبه ی شیرینی و شکلات. پدری با چند کیلو ماهی برای شب عید و …..
۱۶:۱۵ خدیجه با یک سینی پر از دارو وارد می شود.
– ساعت خواب. نمیاید داخل؟ یه حمام برید قبل سال نو؟
– ممنون بابا جان. خبری نشد؟
– نه. میاید پائین؟
– کمکم کن بریم.
– اول داروهاتونو بخورید.
۱۷:۰۰ پیرمرد حمام می کند. لباس نو می پوشد. کنار سفره ی هفت سین می نشیند. قرآن باز می کند و مشغول خواندن می شود.
۱۷:۴۵ خدیجه کارهایش تمام شده. پیش پیرمرد می رود.
– قبول باشه.
– قبول حق دخترم. من ببر بالا تا این پدر سوخته ها نیومدن. میخوام از بالا ببینمشون.
– چیزی تا تحویل سال نمونده. منم از صبح کلی کار کردم دیگه کمر ندارم شما رو با این ویلچر ببرم بالا و دوباره بیارم پائین.
– نگران نباش. این بار که برم دیگه نیازی نیست منو بیاری پائین. احمد و محمودم خودشون میان منو میارن پائین. اینهمه دوری شون تحمل کردم. گفتن میرن خارج تحصیلات عالیه میبینن و برمیگردن که یه همچین روزی بشن کمکم. که تنها نباشم. حالا میگی “خسته شدی منو میبری بالا و میاری پائین؟”
– ببخشید من نمیخواستم ناراحتتون کنم. اما میگم دیگه نمی رسیم بریم بالا. چند دقیقه دیگه سال تحویل میشه.
– تحویل میشه؟ پس طلعت و بچه ها کجان؟
خدیجه بلند می شود. قاب عکس طلعت را که غبارش گرفته شده؛ روی سفره می گذارد کنار شمع های روشن. کنار قرآن.
۱۸:۰۰ سال تحویل می شود. صدای ترقه ها و فشفشه ها در کوچه می پیچد. طلعت از داخل قاب لبخند زنان به پیرمرد سال نو را تبریک می گوید