کنارم مینشیند. چهار زانو. شانهی سمت راستش را به شانهی سمت چپم تکیه میدهد. سرش را روی کتابی که مقابلمان قرار گرفته؛ خم میکند. میگوید برایش بخوانم. میخوانم. قصهی پیلهای که روزی پروانه شد.
یکی بود. یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در یک شهر بزرگ و شلوغ پسر کوچولویی به نام علی با پدر، مادر و یک برادر کوچکتر از خودش زندگی میکرد. علی کوچولو صبحها با پدرش به مهد کودک میرفت. علی در آنجا با دوستانش حسابی بازی میکرد. شعر یاد میگرفت. نقاشی میکرد و کلی کارهای جورواجور دیگر. مهد کودک علی یک حیاط سرسبز با کلی گلهای رنگی داشت. یک روز علی با دوستانش در حیاط مشغول بازی بود که یک دفعه پروانهای زیبا روی دست علی کوچولو نشست. علی با دیدن آن پروانهی رنگی حسابی شگفت زده شد. خانم معلمش را صدا کرد و گفت: “خانم این پروانه خیلی قشنگه. میتونم با خودم ببرمش خونه؟ آخه میخوام داداشمم اون رو ببینه.” خانم معلم که دید علی خیلی آن پروانه را دوست دارد؛ به علی اجازه داد آن را با خودش ببرد. اما پروانه خیلی زود پر زد و رفت. علی هم هرچه دوید تا به پروانه برسد؛ نشد. غصهاش گرفت. روی لبهی آجری کنار باغچه نشست. شروع کرد گریه کردن. خانم معلم گفت: “ناراحت نباش عزیزم. اگه بخوای میتونی یکی از همین پروانهها رو خودت بزرگ کنی.” علی با شنیدن حرف خانم معلم سرش را بالا آورد. گفت: “آخه چجوری؟ مگه میشه؟”
خانم معلم نزدیکتر رفت. اشکهای علی را پاک کرد و گفت: “بله. چرا که نه. فردا بهت میگم چجوری. حالا پاشو با دوستات برو سر کلاس.”
آن شب علی قبل از خواب از مادرش پرسید: “مامان چجوری میشه تو خونه پروانه داشت؟” و بعد ماجرای آن پروانه، رفتنش و حرفهای خانم معلم را برای مادرش تعریف کرد. مادر علی لبخندی زد و گفت: “پس تا فردا صبر کن.” اما علی دوست نداشت تا فردا صبر کند. آن شب علی خیلی فکر کرد. اما فایدهای نداشت و کم کم خوابش برد.
فردای آن روز در مهد کودک خانم معلم به همهی بچهها یک لیوان داد و گفت: “بچهها توی این لیوان یه کرم ابریشمه. خیلی مواظبش باشید. اگه هر روز بهش برگ توت تازه بدید؛ زودی دور خودش پیله میکنه و بعد یه مدت میشه یک پروانهی خیلی قشنگ.” و بعد فیلم کوتاهی از زندگی کرم ابریشم و بستن پیله نشانشان داد. علی کوچولو از شنیدن این حرف حسابی خوشحال شد. بالا و پایین پرید. زودی لیوان را برداشت. از خانم معلم تشکر کرد و با مادرش به خانه رفت. هفتهها گذشت. کرم علی هر روز برگهای توت بیشتری میخورد و بزرگ و بزرگتر میشد. تا اینکه یک روز علی با تعجب دید کرم ابریشم نیست و به جایش یک پیلهی کوچک سفید رنگ، قرار گرفته. علی مادرش را صدا کرد. مادر علی با دیدن پیله خوشحال شد و گفت: “آره عزیزم درست حدس زدی. این همون پیلهای هستش که خانم معلمتون گفته. حالا باید دو هفته صبر کنی تا پروانه بشه.” از آن روز به بعد علی هر روز به پیله سر میزد. اما خبری نبود که نبود. تا بالاخره یکی از این روزها علی یک پروانهی خوشگل کوچولو دید که پیله را سوراخ کرده و رویش نشسته. علی از خوشحالی جیغ بلندی کشید و گفت: “پروانه پروانه. آخ جون حالا من یه پروانه دارم.” با صدای جیغ و داد علی، همه کنار علی رفتن تا پروانه را ببینند. مادر علی ظرف را دست علی داد. گفت: “بیا روی مبل بشین.” بعد چرق از علی و پروانه عکس گرفت و برای خانم معلمشان فرستاد. از آن روز به بعد علی هم در خانه یک پروانهی کوچک زیبا داشت. قصهی ما به سر رسید. کلاغه به خونش نرسید.
سرش را نزدیکتر میبرد. کتاب را از روی زمین برمیدارد. صفحاتش را با دقت ورق میزند. کتاب را میبندد. روی جلد کتاب را با کمی منو و من کردن میخواند. پییییلهایییی که پپپپرواانه شد. نویییسنده مهههدییه بییات
سرش را از روی کتاب بلند میکند. به صورتم خیره میشود. برق شادی در جفت چشمان کوچکش نمایان میشود. میگوید: “مامان تو این رو نوشتی؟” میگویم: “بله. من نوشتم. برای پروانهی کوچکم که روزی پیله بود.”