بارگیری صفحه

 

 

 

قصه‌ی زندگی من

هجدهم اردیبهشت‌ماه شصت‌وپنج بود. هوا رو به گرمی می‌رفت. در بیمارستان آپادانا، پدرم گوشه‌ی دنجی پیدا کرده بود و از خدا می‌خواست سالِم به دنیا بیایم. آخر من توی شِکم مادرم، با بند نافی که دور گردنم پیچیده شده بود، داشتم خفه می‌شدم. نزدیک یازدهِ شب، یک دختر موسیخ‌سیخی می‌دهند بغل پدرم و پدرشدنش را تبریک می‌گویند.


پدرم هر وقت یاد آن روز می‌افتد، می‌گوید تولد من شبیه یک معجزه بوده.
سال‌های اولِ زندگیِ من مثل همه‌ی دهه‌شصتی‌ها، در جنگ و موشک‌باران گذشت.

یک سال بعد از جنگ، برادرم به دنیا آمد و هم‌بازی بچگی‌هایم شد.

 

 

در دوران ابتدایی، مادرم می‌رفت سر کار و من و برادرم بیش‌ترِ روزها، بعد از مدرسه می‌رفتیم خانه‌ی مادر‌بزرگم.
خانه‌ی آن‌ها برایم مثل خانه‌ی خودمان شده بود، شاید هم دوست‌داشتنی‌تر. توی حیاط آب‌بازی می‌کردم، هرچه دلم می‌خواست می‌خوردم و هر کاری دلم می‌خواست می‌کردم. نوه‌ی اول بودم و لوس ننه‌جون و آقاجونم.

دل‌بستگی من به آن‌ها از همان موقع‌‌ها شکل گرفت.
در دوره‌ی نوجوانی، بیش‌ترِ وقتم را به خواندن کتاب می‌گذراندم. هراَزچندگاهی شعر کوتاه می‌گفتم و داستان می‌نوشتم، اگرچه هیچ‌کدام‌شان را چاپ نکردم.
ننه‌جونِ خدابیامرزم هرچه گفت «تو یه ژن ادبیات داری، برو رشته‌ی ادبیات»، گوش من بدهکار نبود. استدلال می‌آوردم که چون شاگرداول مدرسه هستم و عشق ریاضی، باید بروم رشته‌‌ی ریاضی‌فیزیک.


سه سالِ آزگار ریاضی خواندم و بعدش، چهار سال تحصیل دانشگاهی در رشته‌ی مهندسی کامپیوتر.
سالِ اولِ دانشگاه فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. نه من آدم این رشته بودم و نه دانشگاه چیزی بود که انتظار داشتم. ازآن‌جاکه بیش‌ترِ ما ایرانی‌ها عادت داریم هر کاری را تا تهش ادامه بدهیم، من هم تا آخر چهار سال تحصیلی را رفتم و سال ۸۸ فارغ‌التحصیل شدم.
بیستم بهمن‌ماه نود، شاهزاده‌ی سواربراَسب آمد و از آن روز رسماً متأهل شدم.
در بازگشت به علایق‌ دوران نوجوانی، بعد از چند سال و اندی خوردن و خوابیدن و گشت‌وگذار، در بخش انجمن فرهنگی اتریش (ÖKF)، برای آموزش زبان آلمانی ثبت‌نام کردم.

اوایلِ پاییزِ سال نودوشش، مدرک سرتیفیکیت (معادل دیپلم زبان آلمانی) را از دانشگاه سوییس گرفتم.


پانزدهم آذر همان سال، بدترین اتفاقِ ممکنِ زندگی‌‌ام افتاد: ننه‌جون دیگر نبود!
در یک صبح سرد پاییزی، ننه‌جون عزیزم زیر خروار‌ها خاک آرام گرفت.
حالا تنها دل‌خوشی من برای رفتن به آن خانه‌ آقاجونم بود. هر وقت فرصتی پیدا می‌کردم، می‌رفتم و سرش می‌زدم. آقاجون کارش شده بود گریه‌کردن و مرور خاطرات ریز و درشت گذشته. من هم توی یک دفترچه‌ی قدیمی، همه‌ی آن خاطرات را تند‌تند یادداشت می‌کردم. با خودم می‌گفتم اگر چند سال دیگر آقاجون خدایی ناکرده برود، حداقل خاطراتش برایم بماند و تازه آن موقع بود که به ارزش خاطره‌نویسی پی‌ بردم.
چند ماهی از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدم دارم مادر می‌شوم. به‌خاطر شرایط جسمی‌ام، زیاد نمی‌توانستم بیرون بروم و قضیه‌ی خاطره‌نویسی عملاً کنسل شد تا این‌که در یک شب تابستانی، آقاجون از غم ننه دق کرد و مُرد. حالا من مانده بودم با دفترچه‌ای از خاطرات نصفه‌نیمه.
عزمم را جزم کردم تا از خاطرات ننه‌جون و آقاجونم یک کتاب بنویسم. این حداقل کاری بود که بعد از مرگ آن‌ها می‌توانستم انجام بدهم. ولی من نویسنده نبودم. یاد حرف ننه‌جون خدابیامرزم افتادم: «تو یه ژن ادبیات داری، برو رشته‌ی ادبیات.»
روحش شاد. راست می‌گفت. من این‌همه سال با این شاخه و آن شاخه پریدن، فقط داشتم وقتم را تلف می‌کردم. مسیر درست زندگی من شناخت ادبیات بود. آن موقع، سرگرم دوتا پسرهای کوچولویم بودم و عملاً تحصیلات دانشگاهی راه به جایی نمی‌برد. در واقع نیازی هم نبود. دانشگاه‌رفتن فقط وقتم را هدر می‌داد. هر شب بعد از این‌که بچه‌ها می‌خوابیدند، تا دم‌دمای صبح می‌نشستم به خواندن و نوشتن. حدود هفت‌هشت ماه به این منوال گذشت. تجربه‌ی خوبی بود. خیلی چیزها یاد گرفتم؛ اما عملاً تغییر خاصی در نثرم ایجاد نکرد. با این نثر نمی‌شد از خاطرات آن دو عزیز کتاب باارزشی نوشت. هدفم درست بود اما مسیرم نه‌. بهمن‌ماه سال ۱۴۰۱، با مدرسه‌ی نویسندگیِ شاهین کلانتری آشنا شدم.

 

 

در دوره‌‌های مختلف حضوری و آنلاین ثبت‌نام کردم. با نمونه‌های سطح بالا و کمتر دیده‌شده‌ی نثر فارسی آشنا شدم. از آن تاریخ به‌بعد، افتادم توی مسیر درست. با حمایت استادم، آقای کلانتری، شروع کردم به نوشتن کتابم. صبح‌ها که بچه‌ها مهدکودک بودند، می‌رفتم کتابخانه‌ی ملی و پنج‌شش ساعت پیوسته می‌نوشتم. چون به بخشی از سرگذشت ننه‌جون و آقاجونم دسترسی نداشتم، مجبور شدم چند باری به زادگاهشان سفر کنم. نشستن پای صحبت و دردِدل مردمِ خوب و باصفای روستایی چراغ دیگری در ذهنم روشن کرد: انتخاب ژانر خاطره‌نویسی.

 


در خلال کتاب‌نوشتن، شروع کردم به تولید محتوا در این زمینه‌.
سیزدهم آذرماه ۱۴۰۲، نوشتنِ کتابم رسماً تمام شد. این ‌بار، هر دو عزیز را یک‌جا و در یک روز از دست دادم؛ عزیزانی که بار دیگر برایم زنده شده بودند و هر روز در خط‌به‌خطِ نوشتنم حضورشان را حس می‌کردم. غروب سرد پاییزی بود. از کتاب‌خانه‌ی ملی با قطرات اشکی که روی گونه‌هایم می‌لغزیدند بیرون آمدم و مصمم به ادامه‌ی این مسیر شدم. در حال حاضر، بخش یادداشت روزانه‌ی سایت و کانال تلگرامم به یادداشت‌های روزانه‌ام اختصاص یافته. محتوای بیش‌ترِ این یادداشت‌ها مربوط به خاطرات روزمره‌ی خودم است.
تلاش می‌کنم از طریق معاشرت با مردم، از دل هر گفت‌وگو، روایتی خواندنی از تجربه‌ی زیسته‌ی آن‌ها بیرون بکشم و آن را با فرم درستش در سایتم قرار دهم.
باور دارم خاطرات و زندگی‌نامه‌ی تک‌تک مردم به‌نوبه‌ی خود، داستانی است جذاب‌ و هم‌پای بهترین داستان‌های معروف جهان.
از صمیم قلبم آرزو می‌کنم راوی خوبی برای انتقال این خاطرات باشم.

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری